Monday, August 17, 2015

پنجاه سالگيت مبارك


من 50 ساله شدم من سازماني هستم كه روز 15 شهريور 44 اولين بار بذرم را دانشجويي كاشت كه 26 سال بيشتر نداشت اسمش محمد بود كه دوستانش به او محمد آقا ميگفتند تا 6 سال اول مخفي بودم اما سال 50 ضربه خوردم و مرا در بند كردند و چه شلاقها و تطميع ها كه نكردند تا مرا از هدفم بازدارند اما گفتم نه!!!
محمدم را از من گرفتن به او گفته بودند دست از هدفي كه داري بردار تا به تو زندگي دوباره ببخشيم اما ايستاد و گفت زندگي براي من در مقابل آرمانم چيز بي ارزشيست و هر گز بذري كه براي آزادي كاشته ام را با زندگي خودم معاوضه نمي كنم تا سال 57 آنهاي كه روح و قلبشان با محمد آقا بود همچنان راست قامت وبا اميد به افقهاي روشن فردا در زندانها بودنداما راه و رسمشان را مردم كوچه پس كوچه هاي شهر آواز مي دادند و آن را عزيز مي شمردن.....بله آن بذر و آن جانفشاني ها و بهايي كه دراين راه داده شد كارش را كرد و سياهيها يكي پس از ديگري محو شدند و بهار آمد باتمامي زيباييهايش و من آن را باتمام وجودم حس ميكردم اما چيزي نگذشت كه خيلي زود ديدم زمستان آمد شهر به سياهي تبديل شد و سنگفرشهاي خيابان پر شد از خون هزار هزار عاشق كه به جرم آزادگي و مردانگي به خاك مي افتادند.....آه چقدر كوتاه بود اين بهار.....كفتارهاي وحشي، شهر را به تصرف خود در آوردند و با تمام وجودشان ميخواستن مرا نابود كنند هزار هزار را در زنداني به نام اوين در بند كردند.... آهاي زندان اوين بگو به تاريخ كه چه ها ديدي...بگو از دختران 14 ساله تا زنان باردار و تا مادران سالخورده بگو از داريوش بگو از ناصر از فاطمه از پروين و از هزار هزار بگو....بگو چگونه براي آزادي حتي نامشان را به كفتار ندادن و خود پيماني شدند براي آيندگان 
بگو از قتل عام 30 هزارگل سرخ كه فرياد زدند ناممان مجاهد است و تنها ما را به همين جرم به پاي چوبه هاي دار مي برند.....آهاي تاريخ بنويس از اين آزادگان بنويس كه سنگ هم در مقابل شهامت و شجاعتشان ذوب مي شود.....بنويس از آنهاي كه هم نسل من نبودن نسل سوم و چهارم بودن......از حنيف از سعيد از رحمان .........آنها هرگز ايران را نديده بودن اما در راه آزادي سوگند خوردندكه تا آخر با كفتارها مبارزه كنن زيرا كه ايمان داشتن كه وقتي عاشقند ميتوانند، پيروز شوند......امروز من 50 ساله شدم هزاران بار مرا به بند كردند و بر تنم شلاق زدن و بر سرم ريختن و خاكسترم كردن اما هر بار بلند مي شوم و مي ايستم با قامتي سر فراز تر به افق هاي روشن فردا مي نگرم و ايمان دارم كه خورشيد به سرزمين ما طلوع خواهد كرد.....و اين فداكاريها روزي به ثمر خواهد نشست.

1 comment:

  1. مرسي از اين مطلبي كه گذاشتين خيلي تاثير گذار بود

    ReplyDelete