Thursday, August 27, 2015

گفتگو با ستارخان از فاصله صد سال - مهدی جمالی


در هر سالروزی معمولاً یک خاطره به یادم می‌آید. اما در روز 22بهمن، خاطره صدسال!
برای خاطره‌های گذشته تاریخ هم، هیچ نگرانی ندارم. می‌رویم سراغ کتابها. بعد عکسها با من حرف می‌زنند.
این بار هم رفتم سراغشان. روی کتاب تاریخ مشروطه در قلب عکسها نشسته بود. ستارخان!
با نگاهم گفتم سلام! خیلی شما را دوست دارم! صمیمی نگاهم می‌کرد... .
پرسیدم: جنبش شما چند سال طول کشید؟
گفت: 11ماه در تبریز ایستادگی کردم و ایران را برخیزاندم! بعد دعوتم کردند به تهران. من تجلیل نمی‌خواستم. بعد فهمیدم هدفشان چی بوده!. در پارک اتابک گلوله‌ها را به رویم باریدند.
پرسیدم: راستی کل انقلاب مشروطه چند سال طول کشید؟
گفت: اگر از قیام تنباکو حساب کنی می‌شود بیست سال. از 1270 تا 1290 که انقلاب را با توطئه خواباندند. اما خود مشروطه تقریباً ده سال بود. از 1200 که اعتراضها و بعد آن تحصنهای بازرگانان بود، تا 1285 که فرمان مشروطه امضا شد بعد هم آن قلدر آمد مجلس را بمباران کرد. و خیلی را کشت و بقیه را ساکت کرد که از تبریز زدیم توی دهنش... ..

حرفش را قطع کردم: اوجش همان یازده ماه بود که شما از1287 در تبریز برخاستید و هفت حمله را پس راندید.
خندید: خوانده‌ای که با چه خون دلی دانه دانه سلاح گیر می‌آوردم؟
گفتم: بله! یک شب تا صبح چانه می‌زدید سر دو سه تا صندوق تفنگ و فشنگ که از باکو بیاورند.
گفت: بیشترش را توی درگیریها از دست سربازها می‌گرفتیم!
در چشمانش خشمی موج می‌زد. از خائنان داخلی تا روسیه و انگلیس که همدستی کردند.
گفتم: ولی بعد خیلی‌ها راه شما را ادامه دادند.
به کتابهای روی میزم نگاه کرد، انگار بلند شده بود با قامت رشیدش، با قطار فشنگ روی سینه‌اش، و راه می‌رفت و حرف می‌زد. به عکس کوچک خان اشاره کرد و گفت: همیشه ناظر آنها هستم! کوچک خان در مشروطه سر یک دسته‌ از مجاهدین بود که از گیلان از مسیر قزوین وارد تهران شدند. در فتح تهران هم شرکت داشت.

پرسیدم: جنبش ایشان چند سال ادامه یافت؟
گفت: هفت سال. از 1293 تقریباً در جنگلهای فومنات شروع کردند. خیلی سختیها کشید. اما گرده داشت. هی ضربه می‌خورد دوباره آدمها را جمع می‌کرد... . بالاخره رشت را فتح کرد می‌خواست تمام ایران را آزاد کند. اما خیانتها شروع شد و بعد هم سازشهای پشت پرده، و بعد، در برف... .
آه کشید.
پرسیدم: نمی‌شد کاری کرد که پیروز شوند؟
میگفت: نگه‌داشتن یک جنبش روی پای خود، در برابر دو قدرت استعماری، و آن همه خائن... .، الآن می‌بینم که خیلی جمع استخوانداری می‌خواست. آدمهایی می‌خواست که خیانت نکنند.
گفتم: خیابانی هم از تبریز شما برخاست.
گفت: بله: او هم از مجاهدان مشروطه تبریز بود. در صف مقدم! بعد نماینده تبریز در مجلس شورای ملی شد. ولی مجاهد بود نمی‌توانست در برابر کرنشهای دولت پیش تزار ساکت بنشنید. وقتی دولت ناگزیر شد به‌زور سرنیزه مجلس را تعطیل کند، خیابانی به تبریز برگشت و دوباره قیام... . علیه عین‌الدوله‌ی جنایتکار!

پرسیدم: از کی جنبششان به راه افتاد؟
گفت: فروردین 1299 مردم تبریز به حمایتش برخاستند. عین‌الدوله فرار کرد. شهر 6ماه دست انقلابیون خیابانی بود. دنبال تسلیح مردم بود اما با کارشکنیهای سست‌مایه‌ها، نشد یک نیروی مسلح متحد درست کند. در شهریور مخبرالدوله با قوای دولتی محاصره‌شان کرد. و 23شهریور شهیدش کردند. بله! این بار هم دو سبب داشت. سست عنصری و نبودن یک نیروی وفادار.
گفتم: در مشهد هم محمد تقی‌خان بود! نمی‌شد همه به هم بپیوندند؟
گفت: وقتی دولت مرکزی می‌خواست ایران را زیر بیرق انگلیس ببرد معلوم بود که جنبشهای کوچک را با حمایت خارجی می‌کوبیدند.
خندیدم.
پرسید: چرا می‌خندی؟
گفتم: آن جمله شما به یادم آمد که گفتید «من می‌خواهم هفت دولت زیر بیرق ایران باشد»!
گفت: بله! اما... . خواست تنها که کافی نیست آقا جان! اتحادی می‌خواهد که نشکند. نمی‌دانم چه جوری آن زمان می‌شد این چیز را به دست آورد...
چرخی زد، کتاب خاطرات مصدق را برداشت. به عکس دکتر فاطمی نگاه کرد. آه کشید و گفت: اگر می‌توانستند کاری بکنند که خیانت نشود، ... . اگر یک عده می‌داشت، ... مصدق خیلی اراده و سیاست داشت. با آدمهایی مثل سیدضیاء و رضاخان که بتوانی دربیفتی خیلی کار است!. از حلقوم استعمار و شاه، نفت ایران را بیرون کشید. همه‌شان را بیرون کرد. مجلس را که آخوند کاشانی سرش نشسته بود منحل کرد. خیلی توان داشت. اما بسوزد پدر خیانت.
گفتم: دکتر فاطمی را تنهای تنها دستگیر کردند. هیچ‌کس دور و برشان نبود؟
گفت: اشکال همین جاست که همان نیرو نبود! نیرویی که این سران کوشا و فهیم را حمایت کند و قرص و محکم جنبش را نگاه دارد.
پرسیدم: آن یکی جنبش مصدق را هم اگر حساب کنیم شاید ده سال بشود!
گفت: اگر شروع کارهای نهضت ملی را در نظر بگیری می‌شود ده سال تقریبا، از 1322 تا تا 1332 و آن کودتا که جگرم را آتش زد.
بعد چشمش به پیکر آتش گرفته کریمپور شیرازی افتاد و دوباره آه کشید.
چشمانم پر اشک شده بود که گفت: ولی من آن جمله مصدق را پشت آن کتاب انقلاب الجزایر دیده‌ام.
جوانان راه نهضت را ادامه دادند، و چه خوب ادامه دادند... .
گفتم: شما همه چیز را می‌دانید؟
گفت: تو ناقلا می‌خواهی از زیر زبان من همه چیز را بکشی! بله آقاجان! من هم شنیده‌ام آن صدا را که فریاد زد: «مگه ما پرچم ستارخان و کوچک خان رو زمین می‌گذاریم... ؟!». حالا که می‌خواهی برایت بگویم، به همه جوانان هم بگو که تاریخ را نگاه کنید، ببینید که آن آتشهایی را که در مشروطه و جنگل و در تهران خاموش کردند، دوباره سرکشیده،
دیدم سردار از گفتن ادامه داستان چهره‌اش خندان می‌شود، خود را به نادانی زدم گفتم بعد؟!... مقابل خمینی چی؟ ... ..
گفت: تمام زخمهایی که در تبریز و پارک اتابک خوردم مرهم پیدا کرده. به همه‌ی جوانان بگو، برایشان بنویس که نگاه بکنند ببینند که دیگر نه آخوندهای ریاکار، نه استعمار نه هیچ قدرتی در دنیا نمی‌تواند سر جنبش آزادی مردم را زیر آب کند. بگو نگاه کنند به پنجاه سال اخیر، کم توطئه کردند؟ کم قتل‌عام کردند؟ کم حمله و هجوم و زد و بند کردند؟ اما یک خیزشی در ایران می‌بینم که پنجاه سال است نتوانستند کمرش را بشکنند. بگو بخوانند! بگو بدانند! ریز به ریز! این سالها را... . چون یک کسانی می‌بینم که وقتی گفتند سرنگونی، پاش ایستادند، و هر بهایی داشت دادند. مهم این است که همین جماعت متحد با اراده هست.
بگو بدانند بگو بخوانند. ببیند چه شده که نمی‌شود آنها را برچینند... .
برخاستم، دورو برم کتابها بودند، و سردار نبود. از تلویزیون صدای ملت می‌آمد:
ای ملت با غیرت حمایت حمایت... ... مرگ بر اصل ولایت‌فقیه.

0 comments:

Post a Comment